صبغه الله

به وبلاگ رنگ خدا خوش آمدید - ما را با نظرات خود راهنمایی کنید

به وبلاگ رنگ خدا خوش آمدید - ما را با نظرات خود راهنمایی کنید

صبغه الله

وبلاگ صبغه الله (رنگ خدا)

........................................

سلام دوستان

خوش آمدید

دیدگاه های خود را با ما در میان بگذارید

........................................

هوای این روزای من، هوای سنگره، یه حسی روحم تا زینبیه می بره...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۵، ۱۲:۱۷ - ف. تفتی
    :)
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

شهید حاج مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا

شهید مهدی باکری

بعد از انقلاب بود که به عنوان شهردار انتخاب شده بود. مکانات شهداری کم بود.

شب شده بود و باران شروع به باریدن کرد ، آقا مهدی لباسش را پوشید و بیل به دست از خانه بیرون رفت تا راه آب هایی که خراب شده ، شخصا درست کند. به او گفتند آقا الآن شب است و بهتر است به خانه بروید لطفا فردا صبح دستور بدهید تا سایرین این کار را انجام دهند ، شما شهردار این شهر هستید این کارها در شان شما نیست !!

آقا مهدی گفت چون امکانات ما کم است نمی توانیم هر تصمیمی را بگیریم و فعلا همین کار از دستم بر می آید و همچنین فردا دیگر نیازی به این کار من نیست چون الآن باران می آید ، و حالا نیاز به کمک است و این مسئولیت و وظیفه من است که به امور شهر و مردم رسیدگی کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۵۵
ابراهیم

نماز اول وقت

سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه و آله)

همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت می‌گوید : «ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد.

سرتا پا خاکی بود و چشم‌هایش سرخ شده بود. به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند.

به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی در کن، بعد نماز بخوان.

سر سجاده‌اش ایستاد ودر حالی که آستین‌هایش را پایین می‌زد، به من گفت : من با عجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود.

این قدر خسته بود که احساس می‌کردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۱۵:۱۹
ابراهیم

شهید بابایی در محرم

از کودکی در عزاداری ها شرکت می کرد و در تعزیه نقش های مختلفی را اجرا کرده بود از جمله نقش حضرت علی اکبر سلام الله علیه.

فرمانده پایگاه بود و بعد هم ارتقاع گرفت فرماده کل نیرویی هوایی شد.

محرم که فرا می رسید به هر طریقی که بود جلسات و پروازهایش را هماهنگ می کرد و خودش را به جمع عزاداران محرم می رساند ؛ کفش هایش را در می آورد و در کنار آنان به ارابابش احترام می کرد و سلام می داد ، گاهی هم خودش نوحه می خواند.

از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۴:۴۵
ابراهیم