صبغه الله

به وبلاگ رنگ خدا خوش آمدید - ما را با نظرات خود راهنمایی کنید

به وبلاگ رنگ خدا خوش آمدید - ما را با نظرات خود راهنمایی کنید

صبغه الله

وبلاگ صبغه الله (رنگ خدا)

........................................

سلام دوستان

خوش آمدید

دیدگاه های خود را با ما در میان بگذارید

........................................

هوای این روزای من، هوای سنگره، یه حسی روحم تا زینبیه می بره...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۵، ۱۲:۱۷ - ف. تفتی
    :)
نویسندگان

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

زمستان سال 95 
داشتم از محل کار برمی گشتم به خانه سوار مترو شدم در اولین نگاه پیرمردی متواضع که از سوز سرما به مترو پناه آورده بود را دیدم. 

پیرمرد همیشه سربه زیر بود و در این هوای سرد و برفی با یک پیراهن که چند دکمه هم نداشت و یک شلوار کردی که پوشیده بود در جلو درب قطار ایستاده یود و وقتی قطار به ایستگاه می رسید آرام از واگن پیاده می شد و می گفت بفرمایید رسیدیم هر کس می خواهد پیاده شود.
پیرمرد لباس بسیار کثیفی بر تن داشت و از بوی بد بدنش مشخص یود که چند ماهی است که حمام نرفته.
به همین خاطر مردم سعی می کردند خوذشان از او دور کنند و به محض اینکه فضایی در قطار خالی می شد به سوی آن می رفتند و از پیرمرد فاصله می گفتند.

پیرمرد هم که همه اینها را می دانست و می دید همیشه سرش پایین بود و پشت به همه و رو یه روی درب می ایستاد تا مزاحم حال خوش بقیه نشود ؛ حتی اگر صندلی برای نشستن خالی می شد او نمی رفت و از جای خودش تکان نمی خورد تا بیش از این خجالت نکشد.
در همین حال یکی از جوانان دقایقی را با پیرمرد احوال پرسی کرد و بعد از اینکه قطار به آخرین ایستگاه رسید منتظر ماند تا همه مردم از قطار پیاده شوند و کاپشن خود را از تن بیرون آورد و به پیرمرد هدیه داد.
حتی من هم در آن لحظه این صحنه را ندیدم و بعد از پیاده شدن از قطار وقتی دیدم که کاپشن آن جوان نیست متوجه این نیکوکاری و ایثار او شدم...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۳
ابراهیم