غروب انتظار
داشتم غروب پنج شنبه را از روی ارتفاعات تیپ حضرت رسول نگاه می کردم ، کلان شهر تهران به اندازه ی چند بند انگشت بود و این شهر برای من و من هم برای این کلان شهر زره ای بیش نیستیم . چراغ ها روشن شده بود و نورانیت ستارگان زیبای آسمان در نور زمین گم شده بودند و فقط پرنور ترین و نزدیک ترین ها قابل مشاهده بودند دلم گرفت ؛ یاد شهید محمد ابراهیم همت شهید حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ حضرت رسول افتادم که آرزویش این بود که پرچم اسلام را بر قلل جهان نصب کند تا نور توحید را با همه قسمت کرده باشد ولی حالا من آمده بودم در قدمگاه آنان بر روی خاک هایی که نماز شب ها به خود دیده اند صداهای قرآن شنیده اند بارها به زیارت اربابشان رفته اند با اشک های انقطاع و عشق سیراب شده بودند و حالا هم در فراغ دوست دارانشان در گرمای خورشید و سرمای بیابان هنوز منتظرند به خودم نگاه کردم و هیچ ندیدم و احساس ضعف و تنهایی کردم . به راستی شهدا گل هایی بودند که در بوستان اسلام و با آبیاری خمینی کبیر ره زنده شدند و جاوید ماندند و ما مردگانیم که هنوز از خود عبور نکردیم و در تنهایی های خودمان خوشحالیم و غافل